کد مطلب:315559 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:179

خطبه ی امام
امام بر آن شد كه آن درندگان را قبل از انجام هرگونه جنایتی، نصیحت كند و اتمام حجت نماید. پس مركب خود را خواست، بر آن سوار شد، به آنان نزدیك گردید و خطبه ای تاریخی ایراد كرد كه شامل موعظه ها و حجتهای بسیار بود. امام با صدای بلندی كه اكثر آنان می شنیدند فرمود:

«ای مردم! سخنم را بشنوید و شتاب مكنید تا حق شما را نسبت به خود با نصیحت ادا كنم و عذر آمدنم بر شما را بخواهم. پس اگر عذرم را پذیرفتید، گفته ام را تصدیق كردید و انصاف روا نداشتید، پس شما و یارانتان یكصدا شوید و بدون ابهام هر آنچه می خواهید انجام دهید و فرصت هم به من ندهید، به درستی خداوندی كه كتاب را فرود آورده، سرپرست من است و او صالحان را سرپرستی می كند...».

باد، این كلمات را به بانوان حرم نبوت رساند و آنان صدایشان به گریه بلند شد. امام، برادرش عباس و فرزندش علی را نزد آنان فرستاد و به آنان گفت:

«آنان را ساكت كنید كه به جانم سوگند! گریه ی آنان زیاد خواهد شد».

هنگامی كه آنان خاموش گشتند، حضرت خطابه ی خود را آغاز كرد، خداوند را ستایش كرد و سپاس گفت، بر جدش پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) ملائكه و انبیا درود فرستاد و در آن خطبه سخنانی گفت كه: «به شمار نیاید و قبل از آن و بعد از آن



[ صفحه 192]



سخنانی بدان حد از شیوایی و رسایی شنیده نشده و نرسیده است». [1] .

حضرت در قسمتی از سخنان خود چنین فرمود:

«ای مردم! خداوند متعال دنیا را آفرید و آن را سرای فنا و نابودی قرار داد كه با اهل خود هرآنچه خواهد می كند. پس فریب خورده آن است كه دنیا او را فریب دهد و بدبخت كسی است كه دنیا گمراهش سازد. مبادا این دنیا فریبتان دهد و مغرورتان سازد. هركه به دنیا امید بندد، امیدش را برباد می دهد و آنكه در آن طمع ورزد، سرخورده خواهد شد. شما را می بینم بركاری عزم كرده اید كه در این كار خدا را به خشم آورده اید، كرمش را از شما برگرفته و انتقامش را متوجه شما كرده است. بهترین پروردگار، خدای ماست و بدترین بندگان، شما هستید. به طاعت اقرار و اعتراف كردید، به پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) ایمان آوردید، اما به جنگ فرزندان و خاندان او آمده اید و می خواهید آنان را بكشید. شیطان بر شما چیره گشته و یاد خدای بزرگ را از ضمیرتان زدوده است. پس مرگ بر شما و خواسته هایتان باد! انا لله و انا الیه راجعون، اینان قومی هستند كه پس از ایمان آوردن، كفر ورزیدند پس دور باد قوم ظالم از رحمت خدا».

امام با سخنانی یادآور روش انبیا و دلسوزی آنان برای امتهایشان بود، ایشان را نصیحت كرد، از فریب و فتنه ی دنیا بر حذرشان داشت، آنان را از ارتكاب جنایت قتل خاندان نبوت، ترساند و روشن كرد كه در آن صورت سزاوار عذاب دردناك و جاودانه ی الهی خواهند گشت.

امام رنجدیده، سپس سخنان خود را چنین دنبال كرد:

«ای مردم! به نسبم بنگرید كه من كیستم، سپس به وجدان خود رجوع كنید



[ صفحه 193]



و آن را سرزنش كنید و ببینید آیا سزاوار است مرا بكشید و حرمت مرا هتك كنید؟! آیا من نواده ی پیامبرتان و پسر وصی او و پسر عم او و اولین مؤمنان به خدا و تصدیق كنندگان رسالت حضرت ختمی مرتبت، نیستم؟!

آیا حمزه ی سیدالشهداء عموی پدرم نیست؟!

آیا جعفر طیار، عمویم نیست؟!

آیا سخن پیامبر در حق من و برادرم را نشنیده اید كه فرمود: «این دو، سروران جوانان بهشتند». اگر مرا در گفتارم تصدیق می كنید كه حق هم همان است. به خدا سوگند! از آنجا كه دانستم خداوند دروغگویان را مؤاخذه می كند و زیان دروغگویی به گوینده آن می رسد، هرگز دروغ نگفته ام. و اگر مرا تكذیب می كنید درمیان شما هستند كسانی كه اگر از آنان بپرسید، به شما خبر خواهند داد. از «جابر بن عبدالله انصاری و ابوسعید خدری و سهل بن سعد ساعدی و زید بن ارقم و انس بن مالك» بپرسید، تا این گفتار پیامبر (صلی الله علیه و آله) درباره ی من و برادرم را برای شما نقل كنند. آیا همین (گفتار پیامبر) مانع شما از ریختن خون من نمی گردد؟!».

شایسته بود با این سخنان درخشان، خردهای رمیده ی آنان بازگردد و از طغیانگری باز ایستند. امام هرگونه ابهامی را برطرف كرد و آنان را به تأمل - هر چند اندكی - فراخواند تا از ارتكاب جنایت خودداری كنند.

آیا حسین نواده ی پیامبرشان و فرزند وصی پیامبر نبود؟!

مگر نه حسین - همانگونه كه پیامبر گفته بود - «سرور جوانان بهشت است» و همین، مانعی از ریختن خون و هتك حرمت او می گشت؟!

لیكن سپاهیان اموی این منطق را نپذیرفتند، آنان رهسپار جنایت بودند و



[ صفحه 194]



قلبهایشان سیاه شده بود و میان آنان و یاد خدا، پرده افتاده بود.

شمربن ذی الجوشن كه از مسخ شدگان بود، پاسخ امام را به عهده گرفت و گفت: او (شمر) خدا را به زبان پرستیده باشد اگر بداند كه (امام) چه می گوید!

طبیعی بود كه گفته ی امام را درك نكند؛ زیرا زنگار باطل، قلب او را تیره كرده و او در گناه فرورفته بود. «حبیب بن مظاهر» كه از بزرگان و معروفین تقوا و صلاح بود، بدو چنین پاسخ داد:

«به خدا قسم! می بینم كه تو خدا را به هفتاد حرف (یعنی پرستشی تهی از یقین) می پرستی و شهادت می دهم كه نیك نمی دانی امام چه می گوید. ولی خداوند بر قلبت مهر زده است».

امام متوجه بخشهای سپاه گشت و فرمود:

«اگر در این گفته شك دارید، آیا در اینكه نواده ی پیامبرتان هستم نیز شك دارید؟!

به خدا سوگند! در مشرق و مغرب عالم جز من، دیگر نواده ی پیامبری، نه در میان شما و نه در میان دیگران، یافت نمی شود.

وای بر شما! آیا به خونخواهی قتلی كه مرتكب شده ام آمده اید؟!

یا مالی كه بر باد داده ام و یا به قصاص زخمی كه زده ام آمده اید؟!».

آنان حیران شدند و از پاسخ دادن درماندند. سپس حضرت به فرماندهان سپاه كه از ایشان خواستار آمدن به كوفه شده بودند، رو كرد و فرمود:

«ای شبث بن ربعی! ای حجار بن ابجر! ای قیس بن اشعث! و ای زید بن حرث! آیا شما به من ننوشتید كه درختان به بار نشسته و مرغزارها سبز شده اند و تو بر لشكری مجهز كه در اختیارت قرار می گیرد، وارد می شوی...».



[ صفحه 195]



آن خائنان، نامه و پیمان و وعده ی یاری به امام را انكار كردند و گفتند «ما چنین نكرده ایم...».

امام از این بی شرمی، حیرت زده گفت:

«پناه برخدا! به خدا قسم چنین كرده اید...».

سپس حضرت از آنان روی گرداند و خطاب به همه ی سپاهیان گفت:

«ای مردم! اگر از من كراهت دارید، مرا واگذارید تا به جایگاهم بر بسیط خاك بروم».

«قیس بن اشعث» كه از سران منافقین بود و شرف و حیا را لگدمال كرده بود، در پاسخ امام گفت:

«چرا به حكم عموزادگان خودت تن نمی دهی؟ آنان جز آنگونه كه دوست داری با تو رفتار نخواهند كرد و از آنان به تو گزندی نخواهد رسید».

امام خطاب به او فرمود:

«تو برادر برادرت - محمد بن اشعث - هستی، آیا می خواهی بنی هاشم بیش از خون مسلم بن عقیل، از تو خونخواهی كنند؟!

به خدا قسم! نه دست ذلت به آنان خواهم داد و نه چون بندگان فرار خواهم كرد. بندگان خدا! به پروردگارم و پروردگارتان از آنكه سنگسارم كنید، پناه می برم، به پروردگارم و پروردگارتان از هر متكبری كه به روز حساب ایمان ندارد، پناه می برم...». [2] .

این كلمات، گویای عزت آزادگان و شرف خویشتنداران بود، ولی در قلوب آن سنگدلان فرورفته در جهل و گناه، اثری نكرد.



[ صفحه 196]



اصحاب امام نیز با سپاهیان ابن زیاد سخن گفتند، حجتها را بر آنان اقامه كردند و ستمگریهای امویان و خودكامگی آنان را به یادشان آوردند. اما این پندها بی اثر بود و آنان از اینكه زیر بیرق پسر مرجانه باشند و با ریحانه ی رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كارزار كنند، احساس سرافرازی می كردند.


[1] تاريخ طبري، ج 6، ص 242.

[2] تاريخ طبري، ج 6، ص 43.